تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد؟
کدام فتنه بی رحم
عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم؟
شب آفتاب ندارد
و زندگی من بی تو
چو جاودانه شبی
-جاودانه تاریک است
تو در صبوری من
-اشتیاق کشتن خویش
و انهدام وجود مرا نمی بینی
منم که طرح مودت به رنج بی پایان
و شط جاری اندوه بسته ام
-اما
ترا چه وسوسه از عشق باز می دارد؟
ترا چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
زمن چگونه گریزی
-تو و گریز از خویش؟
به سوی عشق بیا
-وارهان دل از تشویش
حمید مصدق
سلام عزیزم منونم که سر زدی
بازم بیا پیشم
خوشحالم میکنی
خوب میشه بسپرش دست خدا
یا حق
همون بالایی
یادم رفت حواسو داری ؟
سلام دوست عزیز
ممنون از حضورتون.
زیبا می نویسین . موفق باشین.
راستی دعا کنم؟!؟!؟!؟! چی رو؟!
سلام دوست من من وبلاگ شما رو ثبت کردم شما هم این کارها را برای من کن
سلام
کاملا اتفاقی با بلاگ شما اشنا شدم.خیلی جالبه کاملا خلاصه.
خوش باشی.
ممنون از نظرتون....بازم بیاین
با تبادل لینکم موافقم
سلام
مرسی.باز هم منتظر نظرات جالب شما هستم.
خوش باشی.
دل اگه نشکنه که دل نیست.
وقتی میشکنه میفهمی که چقدر عاشقی و عاشقته!
همیشه نباید از رو احساس نگاه کرد
عقل هم باید یه جورایی بیاد وسط
*********
شاد باشی و عاشق
سلام
زیبا بود
موفق باشی
سلام به روزم ومنتظر حضور کترین خانم
فوق العاده ای ....